یک شب عادی...
نوک انگشتاش یخ زده بود .
دونه های برف به مژه های بلندش چسبیده بود .
تند و تند قدم برمی داشت و تازیانه باد سرد رو روی صورتش صبورانه تحمل می کرد .
پاهای کوچیک و ظریفش از شدت سرما بی حس شده بود .
چادرشو محکم تر به دور خودش پیچید.
از خیابون که رد می شد یه ماشین مشکی آخرین مدل با سرعت از جلوش رد شد و کلی آب گل آلود روی چادر کهنه و سر و صورتش پاشید .
از توی ماشین صدای قهقهه یه دختر که توی دیس دیس موسیقی جاز گم شده بود , گوشاشو آزرد .
یه دختر شاید همسن خودش , شاید کوچیکتر ...
همونجا کنار خیابون واستاد .
یک قطره اشک از گوشه چشای سیاه و درشتش زد بیرون و نرسیده به روی گونه برجسته اش یخ زد .
مثه یه دونه الماس کوچیک .
با دستای سرد و یخ زده اش آب گل آلودی رو که روی صورتش پاشیده شده بود پاک کرد .
انگشتای بی حسشو توی دهنش فرو کرد .
استخوناش تیر می کشید .
از خیابون رد شد .
چیزی تا خونه نمونده بود .
به هیچ چیز توجه نمی کرد .
متلکای پسرایی که توی ماشینای گرم و خوشگلشون لمیده بودن براش نامفهوم بود .
- خوشگله , چادرت کثیف نشه .
- کلاغ سیاه , خونه ات کجاست ؟ برسونمت .
و ...
به هیچ چیز توجه نمی کرد .
سردش بود .
جلوی در خونه چند لحظه مکث کرد .
در مثل همیشه باز بود .
هیچ شوقی توی وجودش نبود .
در رو باز کرد .
صدای گوشخراش در زنگ زده حیاط گونه توی کوچه پیچید .
یه حیاط کوچیک , یه شیر آب یخ زده , هوای سرد , سرد تر از بیرون .
دو قدم که برداشت به در اتاق رسید .
شیشه شکسته در اتاق با یه تیکه پلاستیک پوشونده شده بود .
رفت داخل و در رو بست .
دو تا اتاق متصل به هم .
دیوارای دود زده و سقفی با گچای ریخته .
یه زیر انداز کهنه و یه چراغ والور که روش یه قابلمه کوچیک و چند دونه شلغم که توی آب بالا و پایین می رفت .
چادرشو درآورد و انداخت رو زمین .
گوشه اتاق یه رختخواب رنگ و رو رفته و یه چیزی شبیه آدم که زیر رو انداز دراز کشیده بود اولین خط نگاه دختر بود .
- مامان ...
مضطرب روانداز رو از روی زن برداشت .
زن چشماشو باز کرد و قبل از اینکه دهنشو باز کنه موجی از سرفه و خون به صورت دختر پاشید .
قطره های اشک تند تر از همیشه از گوشه چشمش شروع به ریختن کرد .
- مامان ... تو رو خدا حرف نزن ..واست خوب نیس ... تو رو خدا ...
سرشو گذاشت روی صورت سرد زن .
لابه لای هقهق گریه گفت :
- فردا... واست دوا می خرم ... امروز.. نشد ... کار گیرم نیومد ... به خدا فردا ... فردا ...
انگشتهای کشیده و خشک زن آروم موهای مشکی و بلند دختر رو نوازش کرد .
- مامان دوستت دارم ... دوستت دارم ..
هر دو آروم گریه می کردن ..
دختر پتو رو بلند کرد و کنار زن خوابید ... خودشو چسبوند به تن سرو لاغر زن ...بوی تن زن ... بوی مادر ...
همون شب ..
همون ساعت ...
همون نزدیکی ها ...
ماشین مشکی جلوی یه خونه بزرگ ترمز کرد .
یه دختر از ماشین پیاده شد .
کت چرم و شلوار لی چسب تنش بود و هاله ای از ادکلن دور و برش پیچیده بود .
دستش رو که دستکش سفیدی پوشونده بود جلوی دهنش گرفت و دکمه زنگ رو فشار داد .
در باز شد و صدای خنده و گرمای مطبوعی از پشت در توی کوچه پیچید .
- بچه ها اومدن؟
- آره .. تو چرا دیر کردی؟
- بابا اصرار داشت با ماتیز آلبالویی بیام ... منم که می دونی زیر بار حرف زور نمی رم ...
- حالا با چی اومدی؟
- با اوپل مامان ... همون مشکیه ...
یه سالن بزرگ .
پر از دختر و پسر .
صدای سرسام اور موسیقی جازززززززز.
یه عده در حال رقص ... یه عده بگو و بخند .. یه عده دور شومینه مشغول خوردن مشروب و ...
قیافه های آبرنگی ...
دو ساعت رقص و خنده های مستانه ....
و لحظه ای بعد در یکی از اتاق های تاریک و عطر آلود ...
- دوستت دارم سامان ... دوستت دارم ...
صدای نفس های هوسناک و دو جسم فرو رفته در هم و پنجره ای رو به آسمان برفی شب
شبی که آروم تمام شد
مثل تمام شبهای دیگه ...
ساده و عادی .
برداشت و نظر تون رو در مورد این داستان و هدف نویسنده از این داستان در قسمت نظرات بنویسید!
نظرات شما عزیزان:
ramkall
ساعت23:39---12 بهمن 1389
امین
ساعت15:12---6 بهمن 1389
ممنونم عزیزم
منتظر قدم های بعدیت هستم
امین
ساعت15:12---6 بهمن 1389
ممنونم عزیزم
منتظر قدم های بعدیت هستم
امین
ساعت20:07---5 بهمن 1389
سلام
شما وب زیبا و پر محتوایی دارید خوشحال میشم ی سر به بلاگم بزنید
امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیمپاسخ:
لطف داری عزیزم